ناگفته هايي از زندگي خصوصي امام خمینی  (1) : امام  حسن آقا را خلع سلاح كرد

روايتي از « رضا فرهاني » محافظ امام خميني(ره)

یزدفردا:اشاره :رضا فراهاني فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتيان متولد، شد، و در سال 1356 به جريان مبارزه با رژيم شاه پيبوست و با پيروزي انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نيروهاي ويژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمين و پاسداران وفادار به بيت شريف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :

استادي داشتم كه خداوند او را حفظ كند، ايشان قم هستند، در منزلش عكسي از امام داشت. ساواك آمده بود و گفته بود، بايد عكس را برداري. اما او آن عكس را بر نمي‌داشت. خيلي سر و كله مي‌زدند و پاسبان‌ها مي‌آمدند تا عكس را بردارد اما اين كار را نمي‌كرد. همسايه‌ها آمدند و گفتند: فلاني كار دست خودت مي‌دهي، مي‌گيرند، مي‌برندت. آخرش اجبارا آن را پايين آورد. من شاگرد ايشان بودم و آرام آرام به حد بلوغ رسيدم. ايشان گفت: از كسي تقليد مي‌كني؟ گفتم پدرم از آقاي گلپايگاني تقليد مي‌كرد. ايشان گفت كه تقليد اين جوري نيست كه كي از كي تقليد مي‌كند. تقليد اين است كه انسان بايد خودش مجتهدي را كه اعلم است انتخاب كند.

خوب آيت الله حكيم، آيت الله خويي، آيت الله گلپايگاني از مجتهدان هستند. آيت الله خميني در نجف هم از مجتهدان هستند. به ايشان گفتم: به نظر شما كدام يك بهتر است؟ گفت: نظر من شرط نيست ولي من خودم از آقاي خميني تقليد مي‌كنم و ايشان را اعلم ميدانم ولي خودت تحقيق كن ببين كدام اعلم است. آن موقع كساني مثل دكتر حسن روحاني و مسيج مهاجري و عده‌اي ديگر طلبه‌هاي مدرسه مهديه بودند كه اولين عكس حضرت امام را از يكي از اين طلبه‌ها گرفتم. يكي از آن طلبه‌ها مي‌گفت كه اگر يك وقتي آن عكس را از تو گرفتند نگويي كه عكس را از چه كسي گرفته‌اي. از همان ايام بر آن شدم كه از حضرت امام تقليد كنم.

تهيه رساله آقا خيلي مشكل بود. يك شخصي در قم بود به نام آقاي صحفي كه ايشان مخفيانه رساله حضرت امام را توزيع مي‌كرد و با آنكه ساواك او را خيلي زير نظر داشت، باز او پنهاني رساله امام را به عده‌اي از دوستان و رفيق هايش مي‌داد. استاد من روزي به آقاي صحفي گفت: آقا رضاي ما از آقاي خميني تقليد مي‌كند لذا رساله مي‌خواهد. آقاي صحفي گفت: من الان رساله آقا را ندارم ولي قول مي‌دهم برايش تهيه كنم. مدتي گذشت تا اينكه ايشان كتابي برايم آورد و گفت: اين كتاب آقاست ولي ورق اول ندارد. چون در ورق اول اسم آقا نوشته شده آن را كنده‌ايم آن ورق را بعدا برايت مي‌آورم. خلاصه رساله آقا را گرفتم و از همان زمان از حضرت امام تقليد كردم.

در سال 1356 رفقا ما را داخل جريان مبارزه كشاندند. هنگام آمدن امام از پاريس به اتفاق عده‌اي از بزرگان و رجال قم به تهران و به منزل يكي از پيشكسوت‌ها آمديم. بعضي از آن بزرگان از رفقاي حاج مهدي عراقي بودند كه اسلحه هم داشتند. آن شب آقا نيامدند و ما شب را در تهران مانديم و فرداي آن روز به قم بازگشتيم.

روز ديگري كه قرار شد حضرت امام تشريف بياورند شب به تهران آمديم و در منزل آقاي تهراني يا آشتياني نامي مستقر شديم؛ حدود پنجاه شصت نفر بوديم كه همه هم مسلح بوديم. من هم به همراه دوستم آقاي ابوالقاسم شيخ نژاد هر كدام يك كلت تهيه كرديم. در آن جمع حاج حسن خليليان (فرماندار سابق قم)، آقايي به نام كرمي (كه رئيس دادگاه قم شد و وارد قضيه آقاي شريعتمداري شد كه حذفش كردند) و تعدادي از چريك‌ها بودند. در آن خانه شيوه تير اندازي و پرتاب نارنجك را ياد مي‌دادند. بنا بود فرداي آن روز حضرت امام وارد فرودگاه تهران شوند.

آن شب را ما نخوابيديم و تا صبح بيدار بوديم. نزديكي‌هاي اذان صبح نماز را خواندند و مهيا شدند كه به فرودگاه بروند. آن آقا براي برخي از بچه‌ها عمامه تهين كرده بود و آنها عمامه مي‌گذاشتند و او عبا بر دوششان مي‌انداخت و چهار نفر چهار نفر همراهشان مي‌كرد و يك اسلحه ژ-3 مي‌داد و يك كلت و يك دشنه به آنها مي‌داد. براي عده‌اي هم شنل مي‌داد بپوشند چون خارجي‌ها شنل مي‌بندند و چون اسلحه ژ-3 بزرگ بود و براي اينكه پيدا نباشد بند شنل را گره مي‌‍زد. خلاصه افراد چهار نفر به صورت مسلح با پنج شش ماشين به طرف فرودگاه حركت كردند. خدا رحمت كند، آقاي برقعي بود كه شهيد شد. خيلي از رفقاي آن موقع شهيد شدند، ما آخرين نفرات بوديم كه آماده حركت شده بوديم، اما ماشين نبود. خانه‌اي هم كه در آن بوديم يك خانه تيمي بود. تصميم گرفتيم به بهشت زهرا برويم. در بين راه وقتي فهميديم كه آقا را با هلي كوپتر حركت دادند و آوردند، ما به مدرسه رفاه و علوي در خيابان ايران برگشتيم و مدتي همانجا مانديم تا اينكه اعلام كردند كه هر كسي به شهرستان خودش برود.

ما رفتيم قم و يك مدتي آنجا بوديم. در قم جزو افراد به اصطلاح نيروي ويژه بوديم كه به استقبال حضرت امام آمديم و كار من آنجا شروع شد. حضرت امام را كه نزديكي‌هاي قم آوردند تحويل گرفتيم و به سمت قم به راه افتاديم. در بين راه نرسيده به شهرك امام حسن (ع) ماشين حامل حضرت امام پنچر شد. چرخ ماشين را عوض كرديم و راه افتاديم. آقا را به مدرسه فيضيه بردند. ازدحام جمعيت در اطراف مدرسه فيضيه به اندازه‌اي بود كه ماشين ما نتوانست حركت كند. در داخل خيابان‌ بهار در نزديكي منزل آيت الله سلطاني طباطبايي - پدر خانم حاج احمد آقا - و در نزديكي منزل حاج قاسم دخيلي خانه‌اي را براي امام گرفتند. حضرت امام چند روز آنجا اقامت داشتند سپس به جاي ديگري رفتند من آن روز خدمت حضرت امام بودم، من به همراه آقا سيد حسين خميني نوه حضرت امام يخچالي را جابجا كرديم و آمديم دست آقا را بوسيديم. آقا سيد حسين ما را به امام معرفي كرد و آنجا عقلم نرسيد كه از آقا بخواهم كه دعا كند من شهيد شوم ولي دست آقا را كه بوسيدم گفتم: آقا جان دعا كنيد كه من عاقبت به خير شوم. آقا همان جا برايم دعا كردند كه عاقبت به خير شوم. اولين دعا حضرت امام نسبت به بنده آن بود. از آنجا كار من هم شروع شد و تا زمان رحلت ايشان در تمام خوبي‌ها و خوشي‌ها در كنار اين خانواده بودم.

حضرت امام علاقه زيادي به مردم داشتند و وقتي جمعيت براي ملاقات ايشان مي‌آمد خواب و استراحت را براي وقت ديگر موكول مي‌كردند. مي‌فرمودند كه يك صندلي بگذاريد من جلوي در مي‌آيم. ايشان بالاي صندلي مي‌رفتند و به مردم دست تكان مي‌دادند و ابراز علاقه مي‌كردند. بعضي مواقع بلافاصله پس از يك ملاقاتي، جمعيتي ديگر مي‌آمدند و امام دوباره مي‌فرمودند صندلي بگذارد. من صندلي را مي‌گذاشتم. ملاقات كه تمام مي‌شد مي‌ديديم ايشان داخل نمي‌آيند و گاهي بالاي پشت بام مي‌رفتند و مي‌فرمودند صندلي بگذاريد ظاهرا به امام اعلام مي‌شد كه جمعيت ديگري قصد ملاقات با ايشان را دارند.

اتاقي كه ايشان مي‌نشستند موكت بود. مردم هم همان جا به ديدار ايشان مي‌آمدند. ما براي اينكه جاي آقا مشخص شود روي موكت پتويي انداختيم كه ايشان اعتراض كردند. بعد ما علت را مي‌گفتيم كه مثلا بلند گو مي‌گذاريم كه شما صحبت كنيد و مردم بنشينند. مردم در اتاق خانه حاج شيخ محمد يزدي به طور فشرده مي‌نشستند و آقا به افراد نگاه مي‌گردند و هر كسي فكر مي‌كرد آقا فقط به او نگاه مي‌كنند. بعد از آنكه سخنراني امام تمام مي‌شد يكي بلند مي‌شد مي‌گفت: آقا مي‌خواهم صورتتان را ببوسم. آقا هم صورتشان را به طرف آن شخص مي‌بردند و مي‌گفتند: ببوس. ديگري مي‌گفت: آقا مي‌خواهم با شما عكس بگيرم. آقا مي‌فرمودند: بگوييد عكاس بيايد. در لابلاي جمعيت برخي افراد مي‌خواستند بيايند جلو كه آقا آهسته با دست اشاره مي‌كردند كه مثلا شما جلو نيا. آن طرف رنگش مي‌پريد و حالت لرزش به او دست مي‌داد و عقب عقب از اتاق بيرون مي‌رفت. نمي دانم چه حكمتي بود. آن موقع تفتيش مثل الان نبود. اتاقي آنجا بود كه حاج شيخ حسن صانعي نشسته بود و ما ضمن تفتيش، كلت و نارنجك افراد را مي‌گرفتيم و روي ميز مي‌گذاشتيم كه اگر منفجر مي‌شد با اتاق امام فقط يك شيشه فاصله داشت.

در مواقعي كه امام را به مدرسه فيضيه مي‌برديم، از خيابان رد مي‌شديم و وقتي آقا از ماشين پياده مي‌شدند جمعيت مي‌ريختند و به عنوان تبرك به امام دست مي‌كشيدند. جمعيت فشار مي‌آورد و گاهي افراد كه مي‌خواستند به امام دست بكشند به عمامه ايشان مي‌خوردند. آقا هم به عمامه حساس بودند و مواظب بودند كه عمامه نيفتد. ما هم مي‌ديديم كه ايشان اذيت مي‌شوند، لذا راهي را از زير پل آهنچي انتخاب كردند. آن راه به پشت مسجد آيت الله بروجردي مي‌خورد كه درخت و جوي آب بود. آنجا متعلق به آقا سيد صادق نوه آقاي بروجردي بود. براي ايجاد راه از آن مسير رفته بودند از وي اجازه بگيرند كه گفته بود اگر آقا به من بگويند، من راه مي‌دهم آقا هم هرگز اين كار را نمي‌كردند. خلاصه آنجا را درست كردند و پس از آن ما آقا را از آن زير مي‌بريم و مي‌آورديم و اين اواخر ديگر برادران پاسدار نرده مي‌گذاشتد و جلوي مردم را مي‌گرفتند تا ما بتوانيم از پشت مدرسه فيضيه آقا را پياده كنيم. چندي گذشت و يك مقدار مسير خلوت شد. آقا وقتي ديدند خلوت است و جمعيت نيامده فرمودند: چرا جلوي جمعيت را گرفتيد؟ گفتم كه آقا قضيه اينجوري است. فرمودند: مرا از ملتم جدا نكنيد من عاشق مردم هستم و اين ملت را دوست دارم. ديگر هم مرا از اينجا نياوريد و به داخل جمعيت ببريد. از آن به بعد از داخل خيابان حركت مي‌كرديم كه برخي‌ها در ماشين آقا را باز مي‌كردند.

راننده حاج حسين حسيني بود، بعضي مواقع هم حاج مرتضي رنجبر بود، امام راننده خاصي نداشت. وسيله رفت و آمد هم يك ماشين آهو بود كه آن را حاج مهدي عراقي فرستاده بود. قبل از آن پيكان و اين اواخر لندرور بود كه دست آقا شهاب اشراقي - داماد امام - بود و ما روي سقفش مي‌نشتيم و يا پشت آن سوار مي‌شديم. يك زماني هم آقاي صباغيان وزير كشور وقت، يك ماشين بنز فرستاد كه براي تشريفات بود. يادم هست كه آقاي صانعي يا كس ديگر گزارش داد كه آقا از تهران براي شما ماشين فرستاده اند. آقا فرمودند: من ماشين نمي‌خواهم. راننده را نگهداريد و از او پذيرايي كنيد و فردا ماشين را با همان راننده بفرستيد برود تهران، من ماشين را نمي‌خواهم.

ايشان ماشين بنز را قبول نكردند. زماني كه آقا بازديد مي‌رفتند ما ايشان را با پيكان مي‌‌برديم. اين اواخر هم پژو بود كه در تهران فروختند. پژوي سفيدي كه خريدند 36 يا 40 هزار تومان بود كه بعد حاج احمد آقا آن را فروخت؛ ولي پژوي سبز ماند كه خانم حضرت امام با آن تردد مي‌كردند و گاهي پيكان معمولي سوار مي‌شدند.

در مسير فيضيه تا خانه، بچه‌ها كه داخل خيابان مي‌دويدند، آقا به راننده مي‌فرمودند:آهسته‌تر برو و گاهي شيشه را هم پايين مي‌آوردند و دست روي سر بچه‌ها مي‌كشيدند.

يكي از روزها در مسير فيضيه در حركت بوديم. آن ايام چماق به دستان آقاي شريعتمداري (خلق مسلمان) به قم آمده بودند و مخالف امام و نظام بودند. آرام آرام كار بيخ پيدا مي‌كرد، آقا هم فرموده بودند كه از ميان جمعيت برويم، به خيابان ارم آمديم، نزديكي‌هاي چها راه بيمارستان كه رسيديم اين جمعيت خلق مسلمان كه بعضي‌هايشان ترك زبان بودند بي انصاف‌ها با مشت روي شيشه مي‌كوبيدند. چيزي نمانده بود كه درگير شويم و مي‌خواستيم با سر نيزه و دشنه درگير شويم. از جمله كارهايي كه انجام دادند اين بود كه عكس آقا را پاره كردند.

عنقريب بود كه درگير شويم. نادان‌ها بازي در مي‌آوردند. يك دفعه آقا متوجه شدند. شيشه را حاج مرتضي پايين كشد و گفت: آقا مي‌فرمايند كه اينها عكس مرا پاره مي‌كنند، شما حق نداريد عكس آقاي شريعتمداري را پاره كنيد، اينها به شيشه مشت مي‌كوبند و به من اهانت مي‌كنند، اما شما حق اهانت كردن به آقاي شريعتمداري را نداريد. كاري نداشته باشيد. آقا سريع متوجه شده بودند كه احتمال درگيري وجود دارد و اگر امر آقا نبود در حال حركت كردن در كنار ماشين با سر نيزه آنها را مي‌زديم آنها هم مسلح بودند و دشنه و قمه و اسلحه داشتند و درگيري شديدي صورت مي‌گرفت و مي‌زدند، ماشين آقا هم معمولي بود. ولي امام با آن ذهنيت الهي و افكار روشن باعث شدند كه به موقع جلوي قضايا گرفته شود.

حضرت امام در آن گرماي شديد قم به خانه آقاي شريعمداري مي‌رفتند، آنجا عده زيادي را به داخل راه نمي‌دادند و تنها يكي دو نفر داخل مي‌رفتند و ما پشت در مي‌ايستاديم. در طول اين مدت گاهي گوشمان را پشت در مي‌گذاشتيم و مي‌شنديم كه آقا مي‌فرمودند: من به خاطر مصلحت نظام و اسلام از شما خواهش مي‌كنم... نمي‌دانم چطور مي‌شد كه آقاي شريعتمداري قبول مي‌كرد ولي آقا كه برمي‌گشتند و مي‌رفتند يكي دو ساعت بعد آنها دور آقاي شريعتمداري را مي‌گرفتند و او چون مرد ساده لوحي بود به حرف اطرافيانش گوش مي‌كرد.

حضرت امام بارها به منزل آقاي گلپايگاني و يا آقاي مشكيني رفتند.

در قم به اصطلاح پا ويژه آقا بودم و همراه ايشان مي‌رفتم. در اتومبيل امام من جلو مي‌نشستم، حضرت امام هم صندلي عقب مي‌نشستند يعني من بودم و راننده و حضرت امام و آقاي اشراقي. من چون جلو مي‌نشستم و آقا عقب مي‌نشستند براي اينكه بي احترامي به آقا نكنم به سمت عقب بر مي‌گشتم و كج مي‌نشستم اما آقا مي‌فرمودند راحت بنشيند. با آقا گاهي گردش و اين ور آن ور مي‌رفتيم زيرا آقا مي‌خواستند ببينند چه تغييراتي در قم به وجود آمده است. در خيابان صفائيه پل باريكي بود كه - خدا بيامورزد آقاي اشراقي را - ايشان به راننده گفت از مسيري برو كه بتوانيم از روي پل رد شويم. وقتي به روي پل رسيديم آقاي اشراقي گفت: آقا اين پل باريك است و ماشين‌ها كه در رفت و آمد هستند فقط يك ماشين مي‌تواند از روي پل عبور كند اگر محبت كنيد و بودجه‌اي بدهيد، اين پل كمي تعريض شود. آقا فرمودند: من صد هزار تومان مي‌دهم صد هزار تومان آن موقع هم خيلي پول بود. آقا به اصطلاح پول اوليه‌اش را دادند تا آن پل كه به اصطلاح صفائيه - جاده قديم اصفهان - مي‌گويند تعريض شود.

پس از مدتي گردش در قم به خيابان به اصطلاح بيست متري گلستان پيچيديم كه آنجا به خانه اصغر كامكار معروف بود. اصغر كامكار مامور اطلاعات شهرباني قم و آدم بدجنسي بود. ما يك راست رفتيم به خانه كامكار رسيديم. آقاي اشراقي رو كرد به آقا و گفت: كه اين خانه كامكار است. آقا نگاهي به آن خانه انداختند. آقاي اشراقي در ادامه گفت: خانه را آتش زدند و خراب كردند. اين هم سرنوشت آدم ظالم. آقا، اصغر كامكار را مي‌شناخت و ظاهرا او آقا را خيلي اذيت كرده بود. آقا خانه را نگاه كردند و با خنده فرمودند: علاوه بر آنكه آتش زدند، خانه‌اش را هم خراب كردند.

آب قم شور بود و مدت‌ها بود كه حضرت امام - در دوران تبعيد - آب شيرين خورده بودند لذا به ذهنم آمد كه بروم آب بياورم، سه يا چهار بار از اطراف جاده كاشان از قناتي به نام باشي جم آب آوردم. سه تا از اين بيست ليتري‌هاي را پر مي‌كردم و مي‌آوردم و در خانه مي‌گذاشتم. در يكي از روزهايي كه در حال گذاشتن آب در خانه بودم حضرت امام از من تشكر و قدرداني كردند و فرمودند كه ديگر حاضر نيستم شما زحمت بكشيد و برويد براي من آب شيرين بياوريد. من هم از همين آب قم مي‌خورم كه همه مي‌خوردند. البته آوردن دو سه دبه آب براي من هيچ سختي نداشت و نوعي نعمت برايم بود ولي ايشان قبول نكردند و از آن به بعد تا زماني كه در قم بوديم از همان آب شور قم استفاده كردند.

حضرت امام مثلا در طول يك ماه يا پانزده روزي كه ملاقات در قم داشتند در طول اين مدت گاهي وقت‌ها يك استراحتي بين آن برايشان به وجود مي‌آمد. آقاي اشراقي بيرون از شهر قم باغچه‌‌اي داشت كه حدود دو هزار متر بود. آنجا چند درخت و مقداري يونجه كاشته بود. مدرسه و دو اتاق هم در گوشه‌اي از آن زمين ساخته بود. آقاي اشراقي در ايام استراحت حضرت امام، ايشان را به آن باغچه مي‌بردند تا تنوعي براي امام باشد. اين توفيق نصيب بنده هم مي‌شد كه آنجا نيز در خدمت امام باشم. باغ زير زميني داشت كه حضرت امام نماز را به جماعت در آنجا اقامه مي‌كردند. رعيت‌هاي اطراف و برادرهاي پاسدار هم مي‌آمدند و همه پشت سر حضرت امام نماز مي‌خواندن. در يك از روزهايي كه در باغ بوديم حضرت امام در اتاقشان بودند و من و حسن آقا هم قدم زنان به ته باغچه مي‌رفتيم. من ديدم كه آقا ما را نظاره مي‌كند. ما به ته باغ رسيديم. در اين هنگام هوا ابري شد و رگبار گرفت و باران شروع به باريدن كرد و تندتر شد. من ديدم اگر بخواهيم خودمان را به ساختمان آقا برسانيم حسابي خيس مي‌شويم. هيچ چيز هم همراه نداشتيم. يك لحظه چشمم به جوي آب سيماني افتاد كه بي آب بود. يك تكه حلبي هم آن اطراف افتاده بود. به سرعت آن تكه حلبي را برداشتم و پريدم داخل جوي. حسن را نيز مثل مرغي كه جوجه خود را زير بالش پنهان كند به زير كتم گرفتم كه خيس نشود و سرما نخورد، خودم هم همين طور. حلبي را روي سرمان گرفتيم كه خس نشويم ولي هدفم بيشتر آن بود كه حسن خيس نشود. حدود بيست دقيقه طول كشيد كه رگبار و رعد و برق تمام شد. بلند شدم و ديدم آقا ايستاده و با حالت نگران باغچه را نگاه مي‌كند. پس از قطع شدن كامل باران به طرف ساختمان آقا به راه افتاديم. آقا ما را ديدند و فرمودند: شما خيس شدي؟ گفتم: نه آقا جان، باران كه شروع به باريدن كرد به جوي آب رفتم و حسن را زير كتم پنهان كردم، خودم هم يك تكه حلبي روي سرم گرفتم كه خيس نشوم.

آقا فرمودند: من نگران شما بودم. ايشان واقعا هم در ايوان ايستاده بودند و تمام آن بيست دقيقه‌اي كه باران مي‌آمد منتظر و نگران ما بودند تا ما را ديدند خوشحال شدند.

در يكي از روزهاي با حسن آقا داخل باغ بوديم. آقا خسته بودند و خوابيده بودند و من هم دوست داشتم بخوابم اما حسن آقا دوست داشت با اسلحه بازي كند. من يك اسلحه يوزي داشتم. او مرتب مي‌آمد و مي‌گفت: اسلحه را به من بده مي‌خواهم بازي كنم. مي‌گفتم: حسن جان اسلحه بچه بازي نيست. خيلي اصرار كرد. گفتم: خيلي خوب. خشاب آن را در آوردم و اسلحه را به او دادم و خشاب را پيش خودم نگه داشتم. هيچ كس نبود. من و حسن تنها بوديم، حضرت امام هم در اتاق بالا خوابيده بودند. آقا اشراقي در باغچه‌ بود. ايشان از اسلحه يوزي مي‌ترسيد. تا ديد كه اسلحه يوزي دست حسن است گفت: رضا، رضا چرا اسلحه را دست اين دادي؟ سريع بلند شدم و گفتم: اسلحه خشاب ندارد. گفت: خاطر جمع باشم؟ گفتم: بله. گفت: خوب، اسلحه را از حسن بگير. به حسن آقا گفتم اسلحه را دور گردنت بينداز برويم آقا را بترسانيم و ببينيم آقا چه عكس العملي نشان مي دهد. بند اسلحه را به گردن حسن آقا انداختم و گفتم: حسن تو جلو برو، از پله‌ها برو بالا داخل اتاق آقا و به آقا بگو دست‌‌ها بالا، بي حركت، ببينيم آقا چه عكس العملي نشان مي‌دهد.

حسن آقا از پله‌ ها بالا رفت و در اتاق آقا را باز كرد و گفت: دست‌ها بالا و بي حركت. آقا بيدار شده بود. ايشان تا اين حركت حسن را ديدند،

فرمودند: ببينيم بابا كجا بودي؟ بدون اينكه بترسند به حسن گفتند بيا جلو ببينيم بابا. به راستي امام شجاع و نترس بودند و رفتار ايشان به گونه‌اي شد كه طفك حسن يادش رفت كه براي چه كاري آمده بود. خلاصه ايشان حسن آقا را خلع سلاح كرد. پشت سر حسن من و آقاي اشراقي وارد شديم. امام گفتند: اين اسلحه كجا بوده؟ آقاي اشراقي گفتند مال رضا است و رضا مي‌گويد خطري ندارد. امام به من فرمودند: شما اين اسلحه را دست بچه داده‌ايد، خطر ندارد؟ گفتم: نه آقا جان، خشاب را در آوردم. آقا اسلحه را گرفتند و نگاهي به آن انداختند و فرمودند: شما چگونه با اين تير اندازي مي‌كنيد؟ قنداق ندارد. حضرت امام قنداق اسلحه را باز نكرده بودند. عرض كردم آقا اين قنداقش فرق مي‌كند. قنداق اسلحه را باز كردم و اسلحه را به ايشان دادم. آقا اسلحه را به دستشان گرفتند و فرمودند: اين چه اسلحه‌اي است؟ گفتم: اسمش يوزي است، ساخت اسرائيل است و 32 فشنگ مي‌خورد و عملكرد آن اين است كه در بارندگي و گل و آب تير اندازي مي‌كند. آقا فرمودند: زماني كه من كوچك بودم، خمين بوديم، در منزل از اين اسلحه‌هاي ته پر بلند داشتيم و داداشم - آقاي پسنديده‌ - گاهي وقت‌ها كه راهزن ها مي‌آمدند به خمين حمله بكنند آن اسلحه را مي‌گرفت مي‌رفتيم بالاي برج و از آنجا تير اندازي مي‌كرد. اسلحه‌هاي آن موقع بلند بود و با اسلحه‌هاي الان فرق داشت.

در قم از حضرت امام قرآني را گرفتم و يك روز هم به ايشان عرض كردم كه آقا جان من يكي از تصاويرتان را هم مي‌خواهم. (قمي‌ها عكس‌هاي آقا را نقاشي مي‌كردند) آقا فرمودند: صبر كنيد عكس فشنگي بياورند، آن وقت آن را به شما مي‌دهم. اتفاقا مدتي بعد يك كار سياه قلم آوردند. يادم نيست كار چه كسي بود ولي وقتي آن عكس را ديدم خوشم آمد و آقا را به من بخشيدند.

يك بار هم قرآني را از پاكستان آورده بودند كه به اصطلاح رنگي بود و حاشيه‌هاي رنگي داشت. آن را هم به من برداشتم به اصطلاح از آقاي صانعي اجازه گرفتم. آن موقع آقاي صانعي اختيار تمام داشت، و اداره دفتر با آقاي اشراقي و آقاي صانعي اختيار تام داشت، و اداره دفتر با آقاي اشراقي و آقاي صانعي و حاج احمد آقا بود. خلاصه آقاي صانعي اجازه داد و گفت كه آن قرآن مال شما. آقاي انصاري پيش من آمد و گفت: آقا اين قرآن را نه، يك قرآن ديگر به تو مي‌دهم. گفتم نه، من همين قرآن را مي‌خاهم. سپس همان قرآن را آوردم خدمت آقا كه امضا كنند. ايشان آن را امضا كردند، سپس خواستم مطلبي كنار امضايشان بنويسند. آقا فرمودند: باشد. چند روز گذشته و آقاي مسيح آمد. به او گفتم كه مسيح جان قصه اين طوري است. من چنين برنامه‌اي دارم. او گفت كه خيلي خوب، من الان پيش آقا مي‌روم و به ايشان مي‌گويم. كاغذي به مسيح دادم و او كاغذ را گرفت و به داخل رفت. مسيح موضوع را به آقا گفت و ايشان فرمود كه چه بنويسم. او هم گفته بود كه رضا مي‌گويد هر چه خودشان بخواهند همان را بنويسن. يك چيزي بنويسند و امضا كنند. آن وقت آقا نوشتند كه بسمه تعالي. ان شاء الله براي اسلام پاسدار خوبي باشيد. يك متن اينجوري نوشتند و حالا ريزه كارهايش را به طول دقيق يادم نيست. پايان متن را ديگر ننوشتند روح الله و فقط كلمه خميني را نوشتند. مسيح نوشته آقا را برايم آوردند. به او گفتم. مسيح جان چرا آقا روح الله را ننوشته‌اند؟ امضا آقا، روح الله الموسوي الخميني دارد. او گفت كه آقا اينجوري امضا كرده‌اند. گفتم برو پيش آقا و از ايشان بخواه روح الله را بنويسند. مسيح گفت من مي‌روم ولي نمي‌شود. اين موضوع براي من جاي سؤال بود. قضيه همين جوري ماند. بعدها سند و نامه‌اي را از امام به آقا مصطفي ديدم. نامه مربوط به آغاز دوران تبعيد امام از ايران بود. ايامي كه هنوز حاج آقا مصطفي در ايران بود، اما امام تبعيد شده بودند. در آن نامه آقا زيرش نوشته بود خميني و من متوجه شدم كه آقا مرا هم خيلي خودماني حساب كرده‌اند كه فقط خميني چون براي افراد خاص از جمله پسرش اين گونه مي‌نوشته‌اند. آن نوشته را از امام رضوان الله تعالي عليه - به يادگار دارم.

ادامه دارد ...

منبع:خبرگزاری فارس

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا